داستان یک نامه
شب سردیست. هوا بوی باروت و خون میدهد. در گوشهای از خاکریز، به زیر قرص ماه افتادهام. دلخوشیم نامههای گاهبهگاه توست که بارقههای این شب سیاه است اما دیگر ماهاست که نمیرسد. شب مشغولیم با گزینش کلمات از میان ذهن آشفتهام میگذرد و این تنها چیزیست که مرا از دنیای مردگان و وحشت جدا میکند و احساس زنده بودن به من میدهد. این بیخبری از تو و نامههای مادر با اشارات گنگ سربسته دلم را می لرزاند.
و خمپاره منتظر طلوع خورشید نمیماند. تیر و ترکش برادرانم را در خواب هم امان نمیدهد. عدهای هستند اینجا که دیگر نمیخوابند، مثل من… مثل من که خاطراتم را روشن و قوی و عطر نفسهایت را در لابهلای دستمالی در کنار قلبم نگاه داشتهام.
نمیدانم تابهحال خودت را گم کردهای تا دوباره پیدا کنی؟ مادامیکه به دنبال حقیقتی از این بیخبری مست و عریانی و وقتی خودت را پیدا میکنی چه اندازه نو و درخشانی.
یادم میآید یکبار تکالیف مدرسه را انجام نداده بودم و زنگ اول به خاطرش بازخواست شدم. خیلی دلم میخواست جواب دهم «ببخشید من دیروز افسرده بودم و حوصله نداشتم» اما فقط با چشمان گرد شده خیره نگاه کردم تا جریمههایم را دریافت کنم. یادت باشد اینجا وقتی برای افسرده شدن نیست. اینجا اگر گم شوی بهسختی دیگر بتوانی پیدا شوی و بهای جریمههایش سنگینتر از آن چیزی است که بتوانی تصور کنی. اینجا در سکوت مطلق نیز صدای خمپاره میآید. اینجا زمانی میمیری که امیدت بمیرد، اگر نه ترکشها به جان بچهها کارگر نیست.
در آخرین نامهات نوشته بودی «نکند دیر برسی، عجله کن»
چه چیز دیر میشود؟ اگر دیر شود برای من است، برای من که در میدان توپ و آتشم و میترسم دیگر نتوانم هیچکدام از عزیزانم را ببینم. میترسم حتی اگر جان سالم بدر ببرم دیگر تو نباشی.
ایکاش بیشتر همدلی میکردی، تو باید میدانستی در بسته این زندان بیمهای من است و این تو بودی که باید میآمدی و امید میدادی. تو باید میدانستی که آمدنیم و حتماً میآیم اگر از خودت مطمئن بودی آن وقت دیگر از درک زمان عاجز نبودی و دیگر هیچگاه دیر نبود. اگر میفهمیدی چقدر به تو وفادارم و چقدر این قلب بهسوی تو پر میکشد.
آرامآرام دارم عاشق این عراقیها میشوم تا که بیایند سینهام را بشکافند و قلبم را بشکنند تا آن قدر غم تو را نخورم. برایت ننوشته بودم؛ ماه پیش دو ترکش به رانم اصابت کرد و خون زیادی از دست دادم. پزشکهای بهداری ترکشها را درآوردند و پانسمان کردند. کمی لنگ میزنم ولی حالم خوب است. از آن زمان برای تعویض پانسمان نرفتهام. راستش را بخواهی با این زخم انس گرفتهام. با همین پای لنگان در امتداد شب بیستاره راه خواهم رفت و آن ترانه آذری را به خاطر میآورم که میگفت.
استکانها را قند انداختهام
کوچهها را آب پاشیدهام
و همهچیز را محیای برگشتن یار نمودم
وقتی یار میآید گرد و خاک نشود
طوری بیاید و طوری برود که بین ما حرفی نباشد