صندلی کنار پنجره
ما نمیتوانیم عمیق فکر کنیم مگر آنکه شرایط را فراهم کرده باشیم. زمانی که نتوانیم این خلوت را فراهم کنیم، رابطه مان اول با خود و سپس با اطرافیانمان عمقی نخواهد گرفت و در حد برطرف کردن نیازهای اولیه باقی خواهد ماند.
اجازه دهید با یک سوال شروع کنم. سه چیز مهمی که در کوتاه مدت میخواهیم چیست؟ جواب این سوال نباید از جنس خریدن باشد بلکه باید از جنس رشد و سپس امکان پذیر باشد.
حال دوباره سوالم را تکرار میکنم. سه چیز مهمی که در کوتاه مدت میخواهیم چیست؟
برای پاسخ به این سوال نباید عجله کرد. اگر در پایان یک روز کاری و خسته از چالش های روزانه به این سوال رسیدهاید، بهترین کار این است که یک لیوان شربت بیدمشک بنوشید و سپس لم داده تا خوابتان ببرد. به همین دلیل است که می گویم باید شرایطی فراهم شود تا بتوانید خود را در عمیق ترین لایه های افکارتان بیابید.
در تماشای کوه پایهها و دشتها
سالها پیش به قصد سفر از اهواز به تهران از قطار جا ماندم. قطار بعدی در هوای داغ مرداد ماه اهواز ساعت ۳ بعد ازظهر در یک کوپه ۶ نفره در حالی که خیس از عرق بودیم حرکت کرد. شب هنگام وقتی قطار به نزدیکی یاسوج رسید دمای هوا حداقل 30 درجه خنک تر شده بود و من که تنها یک پیراهن نازک به تن داشتم تا مغز استخوان سرما را احساس می کردم. از واگن دار تقاضای یک پتو کردم که گفت کوپه های درجه ۲ پتو ندارند و من به خیال آن که در تابستان سفر میکنم هیچ لباس گرمی همراه خود نیاورده بودم.
گوشهای کز کرده و هر چندثانیه بازوهای خود را مالش می دادم. به حدی از درماندگی رسیدم که دیگر کاری از دستم بر نمیآمد. متوجه پرده پنجره کوپه شدم. آن را محکم کشیدم تا پاره شد و دور خودم انداختم، اما باز هم افاقه نکرد. چشمهایم را روی هم گذاشتم به امید آنکه خوابم برده و زمان سریعتر بگذرد اما نشد، گویی یک نوع مقاومت درونی شکل گرفته باشد. در همان حالت کرختی نگاهم به بیرون از پنجره قفل شده بود. طبیعت کوهستانی تاریک را میدیدم که به سرعت از پیش رویم میگذشت.
آرام آرام این فکر در سرم شکل گرفت که اگر امشب را به سلامت رد کنم چه کارهایی انجام خواهم داد. گذشته خود را بصورت شاخه به شاخه مرور میکردم. اهداف و آرزوهایم در سال های گذشته و خاطراتی که در حالت عادی امکان نبود دوباره آنها را به یاد بیاورم. سپس به این فکر کردم که الویت کارهای آینده چیست و واقعا چه سهمی در ۱۰ سال آینده من خواهند داشت و من اصلا ۱۰ سال آینده خود را در کجا میبینم. به خیلی از آدمهای اطرافی که در زندگیم میتوانستند تاثیر بگذارند فکر کردم و بندهایی که باید خودم را از آنها رها میکردم ولی به درستی آنها را نمیدیدم.
یادم است که با اولین پرتوهای طلوع خورشید چشمانم سنگین شد و تواستم دقایقی بخوابم و ساعاتی بعد زمانی که قطار به مقصد رسید با آنکه بند بند وجودم از شدت خستگی در حال باز شدن بود اما احساس بسیار خوبی نسبت به خودم و شبی که گذشت داشتم.
فکر میکنم انسان هر مدتی یک بار نیاز به خلوتی دارد که بتواند به درون خود نگاهی بیاندازد. و این خلوت با تنهایی و سکوت در یک تعطیلی آخر هفته بدست نمیآید و نیاز به شرایطی دارد که انسان را مجبور کند حداقل برای ساعتی از قید و بندهای افکار و نیازهای اولیه زندگی و مشکلات و تنش های روزمره رها کند تا بتواند از بالا به نیازهای واقعی خود نگاهی نو کند.
تمایل داشتم در مطلبی جداگانه بنویسم اما کوتاه بیان میکنم که تجربه زندگی در تهران چطور انسان را به خستگی و دوندگی همیشگی عادت میدهد و کاری میکند که با تنش های کوچک مکرر روان انسان فاسد شود و سپس انسان را از احساس خالی میکند به شکلی که وقتی کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول را میخوانی زیاد احساس غریبگی در دنیای او نخواهی کرد. چنان نیازهای رشد ما درگیر مسائل اولیه است که نگاه های ما را نسب به هم سرد و یخی کرده است. اگر در این زمین آلوده نمیزیستم شاید قضاوت من کج خلقی به نظر میرسید اما اینطور نیست.