یک بعد از ظهر معمولی
با بیحوصلگی لباسهایم را پوشیدم که به مطب دکتر بروم. امروز صبح یک سیتیاسکن جدید گرفتم اما ته دلم میدانستم که دکتر چیز جدیدی نمیگوید که همین الان خودم ندانم. بر خلاف نظرم خبر جدیدی داشت و گفت فردا ساعت ۷ صبح خودت را بیمارستان پذیرش کن.
مکالمه جالبی بود.
- واقعاً آقای دکتر؟ حتما عمل لازم است؟
- آره. ببین یک لوله نازک پشت مثانه هستش رفته اونجا گیر کرده دار عفونت می کنه. اتفاقاً هفته پیشم یک مورد داشتم هر کاری کردم نمی افتاد آخر یک حرکتی روش زدم درش آوردم.
نمیدانم منظور او از یک حرکتی زدم در علم پزشکی چیست اما برای منی که مهندسی خواندهام تصور آنکه چه میخواهد با من بکند اصلاً جالب نیست.
شرح بالا به سادگی نوشتنش نبود. سه ماهی است درد کلیه اذیتم میکند. سابقا چندین بار سنگ دفع کردهام، اما این یکی سر ناسازگاری دارد؛ قطرش یکسانت است و با زبان خوش بیرون نمیآید. چه شبهایی تا طلوع خورشید درد کشیدم و راه رفتم، اما مسکن هنوز اثر نکرده بود که ساعتی بتوانم بخوابم.
از مطب که بیرون آمدم هنوز خبر را درست هضم نکرده بودم. ساعت ۸ شب است و باید کمتر از ۱۲ ساعت دیگر در بیمارستان پذیرش میشدم، چیزی که ابداً پیشبینی آن را نمیکردم. واقعاً شوخی مضحکی است که میشود زندگی را برنامهریزی کرد. فکر روزهای دوران نقاهت که نمیتوانم به کارهایم برسم بیشتر آزارم میداد.
روی سکویی نشستم. کمی که احساس خشمم فروکش کرد مجبور به پذیرشش شدم. لجبازی و مقاومت چه فایدهای جز استمرار درد دارد. می دانم «عملی» نیست که مرا به کشتن دهد. اما اگر بود چه؟ بازی زندگی اینطور است که تو را بیخبر در تنگنا قرار داده و فرصت فکر کردن و تصمیمات درست را از انسان میگیرد.
بی حسی
چند ساعتی فرصت هست که توصیه های ضروری را به اطرافیانم بکنم که بعد از من چه کنند. چیزی به ذهنم نمیرسید. عجیب است نه؟ آیا باید به کسی تلفن میزدم؟ خبر میدادم؟ خداحافطی میکردم؟ به چه کسی؟ دلم نمیخواهد کسی بداند.
شب نتوانستم درست بخوابم، احساس میکردم باید بلند شوم و کاری کنم. اگر واقعاً این آخرین شب زندگیام باشد حتماً کاری هست که باید انجام دهم! چرا همهچیز برایم بهیکباره بیاهمیت شده بود؟ نه ترس بود و نه خشم! نه حرفی بود و نه وصیتی!
لطفاً وسایلتان را تحویل دهید
بالاخره خورشید طلوع کرد. خلطی گلویم را گرفته بود؛ نمیتوانستم چیزی بنوشم؛ باید ناشتا به بیمارستان میرفتم. پذیرش شدم و آزمایشهای قبل از عمل را انجام دادم و سپس به بخش جراحی مردان منتقلم کردند. یک بسته به من دادند که شامل لباس نازکی بود که بندهایش از پشت بسته میشد و شلواری از همان جنس با کمر بند کشی که آن هم برایم شل بود.
نسیم خنک بهراحتی از زیر لباسم رد میشد. مرا به اتاق شش نفرِ هدایت کردند که قبل از من دو نفر دیگر برای آنژیوگرافی بستریشده بودند. سلامی کردم و بر روی تخت، خیره به پنجره نشستم. از الان به بعد باید منتظر میشدم که صدایم کنند. همه چیز برایم متوقف شده بود و تنها به کارهای عقب افتاده امروز فکر می کردم. عجبا از خودم!
هر چند میدانستم عمل سختی نیست اما به هر دلیلی اگر اشکالی پیش می آمد برای همکارانم که از جزئیات بعضی چیزها بی اطلاعند کمی دردسر درست میشد. هنوز وقت هست که چند تلفن بزنم ولی ساعت ۷ صبح است! نه چیزی نمی شود فردا بر میگردم.
یکی از پرستاران گفته بود که دکتر ساعت ۱ ظهر به بعد میآید. خیره به تلفن نگاه میکنم. هوا همچنان سرد است و صدای رفت آمد زیاد. حوالی ساعت ۱۱ خانم دکتری آمد و شرححالی از عملها و بیماریهای احتمالی را گرفت. برایش توضیح دادم سال ۹۷ تصادف سختی داشتم و موارد دیگری که به نظرم مهم میرسید را گفتم. عکس سیتیاسکن را نگاه کرد و گفت بله دوتاست.
شوک اول
- با تعجب پرسیدم دوتا؟
- بله.
- دکتر گفته بود آن بزرگتر بالاست و فعلاً کاریش نداریم!
- نه آمده پایین.
- احتمالاً رو هم افتاده. نگاه کن این نقطه سفید چقدر بزرگِ
شوک دوم
- دکتر گفته فنر برات میگذاره؟
- فنر؟ فنر برای چی؟
- اگر نگفته که هیچی. معمولاً فنر میگذارند که حالب باز باشه ۴ هفته بعد میای درش میاری.
دَرَش میآورم! مگر کمد لباس است! چرا هیچکس چیزی به من نگفته بود؟ یک عمل دیگر به فاصله یک ماه؟ عصبی پاسخ دادم نه چیزی به من نگفته است.
از اتاق که بیرون رفت، تلفن همراهم را روشن و شروع به جستوجو کردم. هر صفحهای که باز میشد و قسمت نظرات را میخواندم بیشتر متوجه بدبختی که در انتظارم است میشدم. قضیه به آن سادگی که فکر میکردم نبود. نه راه پس داشتم نه راه پیش. هرلحظه که پرستار به سراغم میآمد باید وارد این تونل وحشت میشدم.
کم چاه و چاله در زندگی ندارم که این هم اضافه شده است. ظرفیت انسان جایی پر میشود. آدمی خمیر نان نیست که انگشت بزنی جایش هم بیاید. بالاخره چند بار میتواند به روی خودش نیاورد، مگر آنکه سنگ بشود که شدهام.
در همین افکار بودم که مردی تنومند صدایم زد. طبیب زاده. طبیب زاده کدومتونه؟ گفتم «منم»، گفت «بلند شو بریم». یک کلاه توری مانند کشی سرم گذاشت و سپس به دنبالش راه افتادم. سوار آسانسور شده و سپس از راه رو رد شدیم تا به بخش جراحی رسیدیم. با همان لباسهای نازک روی صندلی نشستم. آقایی کاغذ به دست آمد باز شرححال گرفت و من همزمان چشمانم به دنبال دکتر میگشت که بپرسم داستان فنر چیست.
باز باید منتظر میماندم که صدایم بزنند. رو به روی جایی که نشسته بودم اتاق استراحت جراحان بود و اگر کمی سرم را خم میکردم در انتهای راه رو اتاق عمل، تخت و چراغهای بالای سرش را میدیدم. هنوز احساس میکردم، قبل از آنکه روی آن تخت بخوابم باید کاری انجام دهم. دیگر تلفن همراهم نبود که بتوانم به کسی پیغام دهم.
اتاق عمل
صدایم زدند و به سمت اتاق عمل رفته و بر روی تخت خوابیدم. هنوز دکتر نیامده بود که در مورد فنر سؤال بپرسم. دستهایم را محکم به دستههای تخت بستند و آنژیوکت را به رگ بالای انگشت شصتم نصب کردند. چند سیم و حسگر دیگر هم به دست و سینهام متصل کرند.
دکتر بیهوشی آمد بالای سرم و پرسید میخواهی کمر به پایین بیحست کنیم یا بیهوشی کامل بدهیم؟ نمیخواستم چیزی حس کنم. درخواست کردم که بیهوشی کامل دهند. یکی وارد اتاق شد و گفت بچههای لفتش ندین میخوام سریع برما، کار دارم! در این لحظه چه احساسی باید میداشتم؟ واقعاً باز ماه دیگر باید میآمدم پیش این دوستان مهربان. لعنت بر شیطان.
بههرحال با آن وضعیتی که بر روی تخت به صلیب کشیده شده و به دستانم آن همه سیم و لوله وصل بود جز تسلیم بودن چه میتوانستم بکنم. چشمهایم را بستم. چند تصویر از عزیزانم جلوی چشمم گذشت. دعایی کردم و باز چند تصویر و خاطره دیگر برایم تداعی شد. این بار یاد صحنهای از یک فیلم افتادم. یک رقص تانگو عاشقانه آرام. شاید این تنها کاری بود که دلم میخواست قبل از بیهوشی انجامش دهم. لبخندی روی گوشه لبم نشست. ماسکی بر روی صورتم گذاشتند و گفت نفس عمیق بکش. چند ثانیه بعد دیگر نبودم و نفهمیدم چه شد و چه گذشت.
قسمت سخت انتظار
در اتاق ریکاوری به هوش آمدم. اوایل چشمانم تار میدید؛ خانم پرستاری بالای سرم آمد گفت بالاخره به هوش آمدی؟ ظاهراً ریکاوری دوساعتی طول کشیده و نگرانشان کرده بودم. دو پرستار مرا به بخش منتقل کردند و سپس یک سرم و یک آمپول تزریق کردند و رفتند. گلویم خشک و بدنم یخ کرده بود. کمی تکان خوردم تا پتو را بر روی خودم بکشم که درد در تمام بدنم پیچید. بهزحمت پاهایم را در زیر پتوی پایین تخت جا کردم. کرخت بودم، باز چشمانم رفت.
با صدای شیون و فریاد به هوش آمدم. بیمار دیگری از اتاق عمل آورده بودند. بچههایش و دو مرد دیگر با صدای بلند حرف میزدند و همسرش نیز گریه میکرد. بعداً متوجه شدم در یک دعوای خانوادگی سه گلوله به پایش خورده است. پرستاران همراهانش را از اتاق بیرون کردند و فضا کمی آرام شد اما ساعتی نگذشت که بیمار دیگری بستری شد و دوباره سکوت اتاق شکست. تا نیمهشب بین خواب بیدار و رفتوآمد کارکنان و خانواده بیماران گذشت. دیگر خواب از چشمانم رفته و کلافگی سراغم آمده بود. نور چراغهای اتاق که همگی روشن بود، چشمانم را میزد. نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. بهناچار چشم به در دوختم تا کسی رد شود و صدایشم کنم که کلید چراغها را بزند.
ساعتی بعد که چراغها خاموش و آرامشی نسبی فراهمشد، صدای ناله تخت بیمار کناری که تیر خورده بود به هوا رفت. ظاهراً تأثیر مسکنها رفته بود که پرستار را صدا میزد. به او گفتم دکمه بالای تخت را فشار دهد زیرا صدایت را نمیشنوند. پرستار آمد و مسکن دیگری تزریق کرد. هنوز نرفته بود که گفت گرسنه هستم. غذای بیمارستان را که نخورده بودم به او دادم به امید آنکه سکوت به اتاق برگردد.
کمی بعد به خواب رفت و دوباره اتاق آرام شد. تصمیم گرفتم برای گذران وقت هم که شده قسمتی از سریال خاطرات ندیمه را در موبایلم تماشا کنم. فضای داستان بسیار تلخ است اما کشش خوبی برای دنبال کردن دارد. خوشبختانه سکوت اتاق کمک کرد که باحوصله و دقت بهتری داستان را دنبال کنم.
در میانه کشمکشهای داستان گفتگویی شکل گرفت که بسیار برایم جالب بود زیرا برگرفته از نوعی نگاه به ادامه زندگی است.
داستان ازاینقرار بود که «جون» شخصیت اول سریال موجب شرایطی میشود که دوستش جهت انتقام از فردی که او را بهشدت آزار داده خانه، همسر و فرزندش را رها کرده و در مسیر پرخطری قرار میگیرد. «جون» به محضی که از اوضاع باخبر شده راهی خانه او میشود. همسرش در مواجه با او پاسخ میدهد که قبل از طلوع خورشید نامه خداحافظی گذاشته و رفته است.
«جون» پاسخ میدهد که عذرخواهی میکنم و همه این اتفاقات به خاطر من است. همسر دوستش پاسخ میدهد که من با عذرخواهی تو چه میتوانم بکنم؟ او رفته و من و فرزندم دیگر او را نخواهیم دید. اینکه تا آخر عمرم از تو متنفر باشم چه کمکی به من میکند؟ مسئله هنوز سر جایش است و ما هر روز باید با آن زندگی کنیم.
حرف او که گفت «مسئله هنوز سر جایش است» از نظر من حرف بسیار مهمی است. چون هدف نهایی واقعاً حل مسئله است نه ایجاد حس شرم در طرف مقابل. گهگاه اگر شرایطی پیش آید که شخصی از من عذرخواهی کند سریع پاسخ میدهم که هدفم گرفتن عذرخواهی یا ایجاد حس بد در تو نبوده بلکه به دنبال حل اساسی مشکل هستم و خودم نیز غفلت زیاد دارم. در طول این سالها برای آن که این درس را یاد بگیرم هزینه زیادی دادهام تا بتوانم کیفیت روابطم را حفظ کنم.
رهایی
یک ساعت دیگر نیز به همین منوال گذشت و تا ظهر فردا ساعتهای زیاد مانده بود که باید میگذشت. بدتر آنکه خواب از چشمانم رفته و با طلوع خورشید بیطاقتیم بیشتر شده بود که هرچه زودتر از این وضعیت رها شوم.
طرفهای ساعت یک ظهر پرستار خبر داد، دکتر تلفنی دستور ترخیصت را داده و سپس آنژیوکت را از دستم خارج کرد. کارهای ترخیص را انجام دادم که در راهرو بالاخره دکتر را بهصورت اتفاقی دیدم. گفتم دکتر جان کجایی پس؟ نیمهجانم کردی! با همان بیخیالی خاص خودش گفت عصر بیا مطب. گفتم دکتر فنر گذاشتی گفت نه به جوانیت رحم کردم نخواستم اذیت بشی و سپس گفت نمونه سنگت را از آقای فلانی بگیر و خداحافظی کرد و رفت.
ظاهراً به خیر گذشته است.